قسمت۴۳
حنا
گیج نگاهش کردم با صدایی که سعی می کردم لرزشش رو کنترل کنم گفتم ولی من تا قبل از آشناییمون تو رو نمی شناختم
نیشخندی زد دور صندلی چرخید و پشتم قرار گرفت گفت بهم گفتی بهت دروغ گفتم
سرشو آورد کنار گوشم
نفساش روی صورتم فرود می اومد و حالمو خرابتر می کرد
ادامه داد بهت دروغ نگفتم ولی همه چیزو نگفتم!
اینو بهت نگفتم که بابای من شاید تو مشروب خوردن زیاده روی می کرد ولی تو مواد مخدر هیچوقت..!!
نفسم تو سینه ام حبس شد
گذشته مثل فیلم از مقابل چشمام رد می شد
نه نه این امکان نداره!!
چشمامو بستم محکم روی هم فشار دادم
نفسام تندتر شده بود هرچی نفس می کشیدم حس می کردم نفس کم دارم
موهام با شدت به عقب کشیده شدسرم به پشتی صندلی خورد
نفسمو با آخ بلندی بیرون دادم
صداشو دم گوشم شنیدم
گفت تو روسپی بابامو کشتی وباعث شدی مجبور بشم از درسم بزنم و حمالی کنم
زخم زبون بشنوم تحقیر بشم خورد بشم!!
با صدایی که از خشم و بغض می لرزید گفتم من پدرت اون سه تا اشغال دیگه رونکشتم اره بهشون مواد بامشروب دادم ولی به میل خودشون خوردن چون مست بودن نمیفهمیدن چکارمیکنن
درضمن پدر تو یه رذل بی صفت بود که خواهرم رو کشت منم انتقام خون خواهرمو گرفتم
خواهرم از برگ گل پاک تر بود ولی اون سه تا بی ناموس بهش رحم نکردن کشتنش
سرمو به جلو هل دادخودش مقابلم روی صندلی خم شد
پوست سرم گز گز می کردتیر میکشید
فاصله ی صورتش با صورتم یه وجب بود
نفسشو تو صورتم بیرون دادگفت آره کشتیش حالا منم اومدم تا کار نا تموم بابامو تموم کنم
اومدم کار فرامرز و دوتا رفیقای شفیقشو تموم کنم!!
بعد سرشو کشید عقب قهقهه ی بلندی زدهمون جایی که باید خدمتت می رسیدمن!!به خدمتت میرسم
واقعاََنفسم بندآمده بود
از حرفش اینجاتو این خونه ی نفرین شده!!
خونه ی پدریم پسر فرامرز!!
با نفرت توی چشماش که مثل گرگ می درخشید زل زدم گفتم هیچ غلطی نمی تونی بکنی
همون بیتای بی همه چیزم ازسرت زیاده
ولی حرفم با سیلی که تو گوشم زدتو دهنم موند
گوشم زنگ میخوردصورتم میسوخت انگار آهن داغ روش گذاشتن
گرمی خون روی گونه لبم حس می کردم
سرمو چرخوندم دستش می لرزیدگفت حق نداری در موردبیتاحرف بی ربط بزنی!!
با پوزخندگفتم همه ی صفاتی که به من نسبت دادی برازنده ی خودت و بیتا آبا و اجدادتونه
اینبار صورتم به چپ پرتاب شد
دهنم پر خون شده بودسرفه ای کردم خون از دهنم روی لبم ریخت
موهامو تو دستش گرفت صورتمو مقابل صورت خودش نگه داشت
نفس نفس می زد
گفت فکر کردی میذارم بیتاسهم اون دکتر دوزاری بچه ننه بشه؟!!اون لیاقت بیتارو نداره!
فشار دستاشو بیشتر کرد ادامه دادفکر کردی نمی دونم این چرت پرتا روکی تو گوشت کرده؟!فکر کردی نفهمیدم جلوی کافی شاپ با همون دکتر جونت زاغ سیامو چوب می زدی؟!
لبخندترسناکی زدگفت ولی فکر نکنم دکی جون از جنسای دسته دوّم خوشش بیادحتی اگه عاشقشون هم باشه!!
از حرفش بند بند وجودم به لرزه افتاد
یاد سیاوش افتادم
نگاه مغرور و مهربونش
آغوش گرم و امنش
دستای حمایتگرش!
اشک تو چشمام حلقه زد چونه ام می لرزید با صدای لرزونی گفتم اگه یه تار مو از سر سیاوش کم بشه تو رو هم مثل اون بابای حروم زادت به درک واصل می کنم!!
موهامو ول کرد چونه لرزونمو تو دستش گرفت
با صدای آرومی گفت نترس به جسمش کاری ندارم با روحش کار دارم
وقتی تو رو نابودکنم اونم نابود میشه!
بعدلبشو برد نزدیک گوشم
گفت دوست داری بچه مون دختر باشه یا پسر؟!!
نفس کم آوردم چشمام تا آخرین حدّ ممکن گشاد شده بود
همه ی تنم می لرزید
انگشتش روی گردنم حرکت کرد
مثل بید می لرزیدم
کنترلی روی حرکات و رفتارم نداشتم تا صورتشو کشید عقب همه ی نیروم روجمع کردم و تو صورتش تف انداختم
چهره اش تو هم رفت
صورتشو با آستینش پاک کرد
فکش منقبض شده بود
خم شد و دستامو باز کردبا صدای بمی گفت حالا دیگه تو صورت من تف میندازی؟!بلایی سرت میارم که به دست و پام بیوفتی
پامو لیس بزنی دختره ی خیابونی!!
با دستم که آزاد شده بود سیلی به صورتش زدم گفتم لش خیابونی تویی بی شرف!تو هم مثل بابات حروم زاده ای!
پاهامو آزاد کرد دوباره موهامو تو دستش گرفت و به سمت خودش کشید
از روی صندلی کنده شدم
بهش چنگ مینداختم تقلا می کردم تا موهامو ول کنه ولی اثری نداشت
از اتاق اومدیم بیرون در یه اتاق دیگه رو باز کرد و پرتم کرد تو اتاق
با شدت خوردم زمین زانو و آرنجم درد گرفت
سرمو تو دستم گرفتم و به اتاق نگاه کردم
اتاق مشترک خودم و شمیم بود
اشکام روی گونه ام روون شد
خدایا خودت کمک کن اگه دستش بهم برسه خودمو زنده نمیزارم
قسم می خورم!!
چشممو دورتادور اتاق چرخوندم هیچی نبود که بتونم از خودم دفاع کنم
وسایل اتاق همون وسایل قدیمی بودخواستم از رو زمین بلند شم که در با شدت باز شداومد تو اتاقو در قفل کرد
از ترس خودمو رو زمین کشیدم و از در فاصله گرفتم
سکسکه ام گرفته بودتمام تنم یخ زده بود
یه بطری تو دستش بودخوب می دونستم تو اون بطری چیه
در بطری رو باز کرد و لبه ی بطری گذاشت روب لبش سرکشید
اخم کرده بودچشماش قرمز بودبهم نگاه کردبا لبخند چندش آوری گفت می خوام همونجوری که بابام به خواهرت تجاوز کرد بهت تجاوز کنم
به در کمد چسبیده بودم اومد طرفم دستمو گرفت کشیدم و منم مثل عروسک دنبالش کشیده شدم
به خودم اومدم
پاهامو روی زمین نگه داشتم و مقاومت کردم
برگشت سمتم با کفشش محکم زد تو ساق پام
از شدت درد وضعف چشمام سیاهی رفت افتادم زمین
ولی اون همچنان دستمو می کشیدروی زمین به دنبالش کشیده می شدم
به تخت که رسید با قدرت پرتم کرد روی تخت با صورت افتادم روی تشک
از شدّت درد حتی نمی تونستم برگردم
صدای کوبیده شدن بطری روی عسلی باعث شد سرمو بیشتر توی تشک فرو کنم که موهام کشیده شد
جیغ زدم آیی موهامو ول کن کندیشون!!
زورم بهش نمی رسید
پامو گرفت و برم گردوند
سفیدی چشمش به سرخی میزد
نفس نفس میزدنفسش بوی الکل می داد
احساس می کردم محتویات معده ام داره تو حلقم می جوشه
ازش فاصله گرفتم خودمو رو تخت بالا کشیدم و به پشتی تخت چسبیدم
لبخندی زد گفت راه فراری نداری خانوم کوچولو!
دستشو کشید رو ساق پام از دردش بالشی که زیرم بودچنگ زدم
لبامو روی هم فشار دادم که زخم رو لبم دوباره خونریزی کرد
با لحن مشمئزکننده ای گفت
هنوز انتخاب نکردی دختر می خوای یا پسر؟!
مغزم به کار افتادباید وقت کشی می کردم شایدمی تونستم از این مهلکه جون سالم به در ببرم
با ترس پرسیدم از کجا فهمیدی اونی که دنبالشی منم؟!
نیشخندی زدگفت می خوای وقت بگذرونی کوچولو؟!باشه ولی وقت بسیار است!!
تنم لرزیدراست می گفت.هیچکس خبر نداشت من اینجا گیر افتادم ولی حسی بهم می گفت نجات پیدا می کنم
گفت گذاشتم چند سال بعد دنبال قضیه رو بگیرم که آبا از آسیاب افتاده باشه و پلیس بی خیال شده باشه
اومدم اینجا از روی عکسایی که تو خونتون بود فهمیدم بابات بچه داشته
دوتا دختراز اهل محلتون پرس و جو کردم گفتن ماه آخر قبل از این اتفاق از دختر بزرگه و مادره هیچ خبری نبوده
همون روز قتلم یه رفتگر که همیشه کوچه تونو تمیز میکرده دیده یه دختر ازین خونه میاد بیرون ولی چون باباتو میشناخته چه جور آدمی بوده حرفی به پلیس نزده
می دونستم بالاخره میری مدرسه
یه نگاه به بطری کرد خم شد و برش داشت
دوباره ازش خورد محکم تر از دفعه قبل کوبوندش رو عسلی
از ترس چسبیده بودم به پشتی تخت
با پشت دستش چشماشو مالوند و ادامه داداز رفیقم که تو آموزش و پرورش بود کمک گرفت
...